دل شوریده ای دارم و احوالی پریشان تر از آیینه
و در دنیای یادم ، خاطری چون کشتی بر گل نشسته...
قدمها می زند هر شب نگاهم ، تا به اوج آسمانهای خیالی
و دستانم نوازش می دهد حجم لطیف شبنم گلبرگهای گونه ی سرخم
و از ابر نگاهم بارش رنگین تنهایی به دریای امیدم سرازیر است هر گاهی
مثال یک شب پاییز ، گه دیوانه ، گهی سرسخت...؟!
و گلبرگی سفید و ناز ، چون آیینه ای روشن .
و دستانی پر از حیرانی پاییز
از آن گلبرگ زیبا تلی از خاکستر قرمز به جا مانده است ...!!!
دوش دیدم که دل از درد درون می نالید...
و شب آهنگ غمی
در پس کوچه تاریک دلم
قدمی برمی داشت.
و در این تاریکی
زیر ابری به سیاهی سکوت
بارشی خواهد بود.
که طپشهای نگاه
از حضورش شب خود را گذراند.
سرد و غمگین و دلشکسته...
سرو چمان دل محرم این آسمان ! به من نظری
یارم نیامد از گذری...
خسته ام خسته از غم خود
دلتنگ از هر نفسی
کاش آن زمانه در گذرد
از انتظار و در به دری...
در پشت حصاری خواهم ماند، اگر قفس تنگ وجود رهایم نسازد و گلهای زیبای شقایق را نخواهم دید ، اگر در این باغ پر از خار و خاشاک بمانم.
دردی است که سراسر وجود خسته از بودنم را فرا گرفته ، نمی خواهم از درد بنالم چرا که با درد خو کرده ام و با آن مانوسم.
غروب دلتنگی ها را دوست دارم چرا که در آن لحظه است که چشمانم نای باز شدن ندارد تا زرق و برق تکراری دنیا را ببیند.
کاش می آمد آن پیک خوش الحان و آن طبیب روح و آن آرمان دردهای سینه...